آلــــزايمر

محسن بني فاطمه
SMohbani@Yahoo.com

آلــــزايمر


سيد محسن بني فاطمه SMohbani@Yahoo.com
www.mhsn.persianblog.com URL


زن داشت ظرف هاي شسته را توي سبد مي گذاشت . شير آب باز بود و صداي مداوم آب مي آمد . مرد توي هال فكر كرد : “ هيچ چيز توي فكرم نيست ” . بعد سيگار نيمه اش را توي گلدان كنار دستش خاموش كرد ، پايش را روي خاكسترهاي سيگار كه روي قالي ريخته بود ماليد.
از آشپزخانه صدائي نمي آمد.مرد آرام فكر كرد : “ كي آن جا بود ؟ ” و وقتي زن توي هال آمد ، از ديدنش يكه خورد. ناخن هاي زن خيلي بلند بودند . به طرف تلفن رفت و گوشي را برداشت .
حالا ذهن مرد شلوغ شده بود . با نوعي دلهره آرام به اطرافش نگاه كرد . فكر كرد : “ چه قدر اين جا شلوغ است ” و سعي كرد به خيلي چيزها نگاه نكند و بالطبع آن ها را حذف كند . مبل ها ، ميز ، گلدان ، اين پرده هاي چين دار و شلوغ ، آن تابلوهاي بزرگ ، اين زن ، … زن ؟ نگاهش به زن گير كرد خانه از تميزي برق مي زد . صداي شماره گير تلفن به نظرش جالب آمد .
شماره گرفتن زن تمام شد . مرد سعي كرد در آن سكوت دنبال خيالي بگردد كه يك آن از آن خوشحال شده بود . تميزي خانه ، ناخن هاي بلند زن ، گلدان ؟ … مرد دوباره فكر كرد :“ هيچ چيز توي مغزم نيست ” بعد لبخند زد و سرش را به پشتي مبل تكيه داد . همه چيز آرام شد . چشم هايش بسته بودند و طبعا چيزي وجود نداشت . خوشحال شد . صدايي آمد . سريع چشم هايش را باز كرد :“ الو ! ” متعجب به زن خيره شد . زن لبخندي زيبا به رويش زد ، و همان طور كه به او خيره شده بود و مي خنديد ، شروع به صحبت كرد .مردچانه اش را روي دست گذاشت و چشمهايش را بست دوباره ذهنش شلوغ شده بود . اين بار سعي كرد توي آن شلوغي دنبال چيزي بگردد كه نمي دانست چه چيزي ست . يك آن وجود خودش هم برايش مساله شد . بلافاصله حضور در آن جا ، … و بلافاصله آن لحظه ، … و بلافاصله صداي زن و بلافاصله … و اين مسائل خيلي زود طي مي شدند . طوري كه فرصت دنبال كردن آن ها را نمي يافت . همه سؤال هاي ممكن تمام شدند و دوباره در ذهنش چيزي نماند.
زن داشت درباره چيزي مانند روز آفتابي و هواي گرم صحبت مي كرد . مرد در ذهنش دنبال جوي آبي گشت كه در يك ظهر تابستاني از زير درختان توت بگذرد . پاهايش را توي جوي آب گذاشت و از شاخه هاي بالاي سرش شروع به چيدن توت كرد . باد ملايمي شروع به وزيدن كرده بود و هواي خنك را به تنش مي زد . باد آرام موهايش را از پيشاني اش كنار زد و شرو ع به نوازش كرد . چه لذتي داشت طعم شيرين توت با خنكي آب و نوازش نسيم . نسيم مو هايش را محكم به هم زد و دو دستش را در دو طرف سر او نگاه داشت . چشم هايش را باز كرد . زن روبرويش نشسته بود و خيره به چشم هايش لبخند مي زد .مرد مات ومحو نگاهش كرد . ذهنش در جايي بي زمان ميان ابرها معلق مانده بود . زن سرش را نزديك آورد و گفت :« مي آي بريم خونه ي فاطي ؟‌» مرد بي هوا سرش را تكان داد . زن بلند شد و يك دور چرخ زد . رنگ هاي دامنش قاطي شدند . ذهن مرد بارنگ ها آميخته شد و روي يك تصوير از ساق هاي زن ثابت ماند .
زن لباس پوشيده به طرف آشپزخانه مي رفت . چند لحظه بعد بيرون آمد و پاكت سياه زباله را كنار در زمين گذاشت . دست هايش را به كمر زد و گفت : « آقاي عارف لطفا اين را هم بياوريد پائين ! »

***

مرد پشت فرمان نشسته بود . خود را يك دفعه آن جا ديد . تا آن جا نه چيزي را به ياد مي آورد و نه مي توانست سعي كند به ياد بياورد . حالا در ذهن مرد باد مي وزيد و همه ي درها باز مي شدند . وقتي پشت راه بندان ايستادند دوباره ذهنش شلوغ شد . اين بار حتي سعي نكرد دنبال چيزي بگردد . زن به پشتي صندلي تكيه داده بود و انگار خواب بود .
ماشين ها آرام جلو مي رفتند و ماشين مرد هم بي اراده دنبال آن ها جلو مي رفت . ماشين جلويي با سرعت گاز داد و حالا جلوي ماشين خالي بود . بايد مي رفت ؟ سربازي با تلنگر به شيشه ي ماشين زد . مرد لحظه اي نگاهش كرد و بعد شيشه را پائين كشيد . بايد شيشه را پائين مي كشيد ؟
سرباز كوچك اندام پرسيد :«خسته نباشيد آقا ! كجا تشريف مي بريد؟ » مرد مات و محو نگاهش كرد . سرباز چيزي گفته بود ؟ دوباره صدايي آمد كه قطع و وصل مي شد و لب هاي كسي در روبرو تكان مي خوردند . بايد چيزي مي گفت ؟ چشم هايش را بست و سعي كرد بفهمد سرباز چه گفته است . سرباز با تعجب به مرد نگاه مي كرد . مرد سريع چشم هايش را باز كرد . مبهوت بود . سرباز با اشاره اي به زن ، داشت مي گفت كه اين خانم با شما نسبتي دارند يا نه ؟ كه مرد تنها از ميان قطع و وصل شدن صدا ، كلمات بريده و نامفهومي را مي شنيد و نمي شنيد .
سرباز از چه سؤال كرده بود ؟ از ديدن زن يكه خورد . بايد چيزي مي گفت؟ رويش را به طرف سرباز برگرداند و با حالتي مطمئن گفت : …… زن چشم هايش را باز كرد.
سرباز دستش را روي سقف ماشين گذاشت و به فرمانده اش در آن سوي چهارراه نگاه كرد . مرد شيشه را بالا كشيد .

تهران پائيز 77
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30032< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي